دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه ی باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.
- از شما بعید است، نماز دیر شد.
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.
کودک می خندید، پیامبر هم.
پیامبر؛ گوشه هایی از حیات نورانی رسول خدا (ص)/ محسن حدادی/ تهران/ میراث اهل قلم/ چ 12/ پاییز 1392 / ص 42