چه کسی متفاوت تر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب می خواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور! چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمی کرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه می گفت اگر روزی شرایط من جوری باشد که آن قدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفر حوراست نه صدری یا حمید!
من در خانه ای بزرگ می شدم که پدرم به مهمان تعارف نمی کرد خانه بیاید مگر این که قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمان های لبنانی اش را آزرده خاطر یا شگفت زده کرده بود. این که «برای دعوت آن ها به خانه از زنش اجازه می گیرد!»
من در خانه ای بزرگ می شدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمی داد کاری را که خودش می توانست بکند، از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد.
یادم نمی رود! با مامان از خرید آمده بودیم و بابا از دفترش که در طبقه ی پایین بود آمد بالا که سری به ما بزند و همین که آمد داخل پرسید میوه هم داریم؟ و قبل از این که ما کاری بکنیم یک طالبی از سبد ما برداشت. برد خودش آن را شست و وقتی من گفتم انجیر هم هست نگاهش برق زد و برگشت طالبی را پس داد و گفت پس انجیر می خورم. نگفت میوه برایم بیاور! نگفت انجیر بشور بده بخورم. اصلا این طوری نبود. امکان نداشت چنین جملاتی بگوید و مادرم آن قدر همیشه حواسش به همه چیز بود که نمی گذاشت به خواستن یا گفتن بابا برسد. خودش پیش پیش مهیا کرده بود همه چیز را.
انگار در یک جور مدینه ی فاضله زندگی می کردیم ما. یک جور یوتوپیا. الان از دور و از بیرون نگاهش می کنم، الان که سنی از خودم گذشته و آدم ها را بیشتر دیده ام، خانواده ها، شهرها، خوب ها و بد ها و دیار ها و خلق و خوها را دیده ام و به این گذشته و تبار و وضعی که در چهار دیواری ما منتشر بود، خیره می شوم فقط می توانم با این تعبیر توضیحش بدهم؛ یوتوپیا. ولی وقتی توی آن بودم، آن روزها که داشتم از آن می خوردم و می نوشیدم و نفس می کشیدم و بزرگ می شدم چیزی به نظرم عجیب نمی آمد.
هفت روایت خصوصی / حبیبه جعفریان/ انتشارات سپیده ی یاوران؛ (تهران) موسسه ی فرهنگی مطالعاتی امام موسی صدر/ چ اول/ بهار 1393/ صص 78 و 79