برای زندگی

بیایید خودمان، خانواده هایمان و جهانمان را در کنار یکدیگر و با محبت بسازیم.

برای زندگی

بیایید خودمان، خانواده هایمان و جهانمان را در کنار یکدیگر و با محبت بسازیم.

برای زندگی

بسمه تعالی
می خواهیم با هم رشد کنیم. بیایید به هم کمک کنیم بهتر شویم و تابعیت بیشتری از عقل و عشق داشته باشیم تا هوس هایمان.

دیدگاه و نظراتتان را در میان بگذارید.

لطفا به سایر وبلاگ هایمان سر بزنید:
- دنیای ما (http://donyayema.blog.ir)
- برای زندگی ( http://donyayema2.blog.ir )
- علم و اندیشه (http://donyayema3.blog.ir )
- در خدمت انسان (http://mehre8.blog.ir )


آخرین نظرات
  • ۱۲ مهر ۹۵، ۲۲:۳۲ - فاطمه نظری
    :(:

گرگ [1]

شرمین نادری

پنج ساله ام ، توی خانه قدیمی مادر بزرگ ایستاده ام و گرگ آمده که بخوردم . گرگم اما دندان ندارد ، دندانش مصنوعی است و عادت دارد برایم تق تق به هم بزندشان . گرگم پنجول هم ندارد و دستش همان دست تپل و خنده داری است که به زور ، روغن ماهی توی حلقم می ریزد و موهای فردارم را شانه می زند و موقع خرابکاری پشت دستی خواب بلد است . دارم به این ها فکر میکنم که می شنوم گرگ می گوید : « اگر بازبروی سراغ مجسمه های طاقچه ، خودم می خورمت ، همان طور که مادربزرگت را خوردم » بعد چاقویش را نشان می دهد ، چاقوی زشت دسته زردی که انداخته توی سبد پلاستیکی قرمز والان است که در بیاورد وتکه تکه ام کند . چشمم سیاهی می رود . دستم را می گذارم روی دلم واشک از روی گونه ام می لغزد که گرگ دستپاچه می شود . پارچه سیاهی بالای ابرویش را می کشد و دندان های تق تقی اش را قورت می دهد . عین قصه حسن یوسف که کبوتر ها پوست می انداختند و مهربان می شدند این یکی هم پوست می اندازد . چادر گلدارازروی سرش می افتد و عینک گنده آفتابی اش خنده دار می شود .

مادربزرگم است . صبح سر بزنگاه رسیده ومن رادر حال بازی کردن با مجسمه های سر طاقچه دستگیر کرده ودلش ریخته است . من اماعین خیالم نبوده ، نگاهش کرده ام و لبخند زده ام ، درست عین پری دریایی کوچک که جانورهای جزیره دوره اش کرده باشند ، شتر ها از دستش نان بخورند و کبوترهای شیشه ای دور سرش بچرخند . بعد البته مثل همیشه دندان قروچه کرده و سر پدربزرگ داد زده که بی حواس است و بعد تند تند مجسمه هایش را چپانده توی قفس آخر طاقچه که دست من و بابا بزرگ بهشان نرسد . من اما می توانم بروم روی مبل سرمه ای زیر مخملی واز آن جا دستم را دراز کنم و مجسمه دختر خالداررا بکشم و بردارم وبیاورم روی زمین وبرایش یک خال دیگر بگذارم ؛ کاری که بابابزرگم نمی تواند ، چون توی دستش سیم است و توی سیم کلی آب است که وقتی برودتوی تنش مریضی اش را می کشد . برای همین هم هست که راه نمی رود ، چون می خواهد مریضی نفهمد که راه رفتن بلد است . می خواهد مریضی زشت وبد و خطر ناک دست از سرش بردارد ، دست از سر کچل و مهربان و کوچکش که می گذارد روی دامنم و بعد برایم قصه حسن یوسف وآه و تلخون می گوید وآه می کشد ووقتی می گوییم از آقای آه می ترسم ، قول می دهد که حالا حالاها به سراغم نیاید .

پنج ساله ام . گرگ بد گنده مرا خورده است ، بغلم کرده و بوسیده است و گریه هایم را با اشک شسته و هزار تا مجسمه توی دامنم گذاشته است . نشسته ام به بازی ، مجسمه دست شکسته دختر خیاط می شود مادربزرگم ، سگ گنده چینی می شود دوستم و پدر بزرگم هم آن مرد شتر سواری است که بچه شتر ها بازنجیر به پایش وصل شده اند ، عین خودش که زنجیری به پایش است ، به دستش ، به سرش که روز به روز بیشتر وصلش می کند به رختخواب ، موهایش را می کند و چشم های ریز ومهربانش را تنگ تر می بندد. همین هم هست که شتر را می گذارم روی میز گرد وخاک گرفته پذیرایی ، همان جایی که عکس فرخ لقا خانم ودایی جان بزرگ توی قاب لبخند می زنند وبعد دعا می کنم پدر بزرگم عکس شود ، خوشگل و چاق ومودار بماند و لبخند بزند، عین آقابالا ، پدرش که لباس تنگ و سفت پوشیده توی عکس و همین جوری شق ورق مانده و می ماند ، عین فرخ لقا خانم که توی عکس موی زرد دراز دارد وحالا پیر و چاق وبی موست ، یا مثل دایی مرده خودم . گمانم این ها را بلند بلند می گویم که دهن مادر بزرگ آن جورباز می ماند ، دارد سبزی پاک می کند و مثل همیشه سبزی ها را نشسته می خورد و هاج و واج نگاهم می کند . می گویم : « کاش شما هم عکس بشوی مثل این یکی که موهایت سیاه و منگوله منگوله است و ماتیک زدی ودندان واقعی داشتی ، یا آن یکی که پیرهن گلدار قشنگ داری و کفش تق تقی » که این دفعه خنده اش می گیرد وبا دست ها ی گلی اش بغلم می کند و توی گوشم قصه می گوید و لالایی می خواند که بخوابم . لابد نمی خواهد بفهمم که شب دایی می آید و بابابزرگ را روی تخت درازی می گذارد ومی برد و من دیگر نمی بینمش . نمی خواهد بفهمم شتر های چوبی زنجیر شان را با غیظ پاره می کنند و دوپا دارند ده تا دیگر هم قرض می کنند و هر کدام از سر یک طاقچه فرار می کنند وزنجیر شان هم می افتد توی سطل آشغال وخودشان تا ابد تنها می مانند . نمی خواهد بفهمم چاقوی دسته زردش می شود بیل باغچه و بعد ها یواشکی دور از چشم من ، با آن زمین را می کند وزارزار گریه می کند . نمی خواهد ببینم سبد قرمزه را انداخته توی انباری کنار لباس های قدیمی پدر بزرگ ورادیوی ترانزیستوری عتیقه اش و کتاب های خاک دارش و بعد هم رویشان شمدگلدار کشیده وروی شمد آجر گذاشته که باد نبردشان ...

پنج ساله ام ، نمی بینم ، نمی فهمم ، چون خیلی خوابم می آید و این اولین خاطره غمدارم است . همین هم هست که وقتی چرت می زنم روی شکم گرد و مهربانش ، توی سرم تلخون می دود که با حرامی ها بجنگد ، لباس درازدایه بد جنس را به دم قاطر چموشی گره بزند و بعد هم خسته اما شاد بیاید از راه های دور ودراز وبه قصر بزرگ ودرندشت از ما بهتران برسد و موهای سیاهش توی باد تکان بخورند و هفت تا کفش آهنی اش پاره شوند و هفت سال دنیا پیش چشمش تیره وتار شود تا بالاخره آقای آه به دادش برسد و بگذارد با روغن جادیی ، شوهر مرده اش را از خواب ده ساله بیدار کند .



[1] گروه مجلات داستان همشهری، ش 7، آبان 1390، صص 61 تا 63

نظرات  (۸)

  • رادیو عاشقی
  • موفق باشید
    پاسخ:
    سلامت باشید.
    عالی وزیبا
    پاسخ:
    واقعا زیباست.
  • نادر شیروان
  • با سلام وبلاگ شما را خواندم و پسندیدم  ان شا الله موفق باشید .

    پاسخ:
    وبلاگ خوبی دارید. متشکرم.
    چه گرگ نازنینی :دی
    خیلی زیبا بود!
  • سید مهدی سید مهدی
  • سلام
    چقدر ادبی و زیبا
    موفق باشید
    پاسخ:
    واقعا خیلی زیباست. دلم نمی یاد از صفحه ی اول برش دارم.
    موفق باشید
    چه پیرزن خوشگلی :)
    پاسخ:
    چشمتون قشنگ میبینه
    بسیار زیبا
    شما رو دنبال میکنم خوشحال میشم به من هم سر بزنید
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی