شرمین نادری
پنج ساله ام ، توی خانه قدیمی مادر بزرگ ایستاده ام و گرگ آمده که بخوردم . گرگم اما دندان ندارد ، دندانش مصنوعی است و عادت دارد برایم تق تق به هم بزندشان . گرگم پنجول هم ندارد و دستش همان دست تپل و خنده داری است که به زور ، روغن ماهی توی حلقم می ریزد و موهای فردارم را شانه می زند و موقع خرابکاری پشت دستی خواب بلد است . دارم به این ها فکر میکنم که می شنوم گرگ می گوید : « اگر بازبروی سراغ مجسمه های طاقچه ، خودم می خورمت ، همان طور که مادربزرگت را خوردم » بعد چاقویش را نشان می دهد ، چاقوی زشت دسته زردی که انداخته توی سبد پلاستیکی قرمز والان است که در بیاورد وتکه تکه ام کند . چشمم سیاهی می رود . دستم را می گذارم روی دلم واشک از روی گونه ام می لغزد که گرگ دستپاچه می شود . پارچه سیاهی بالای ابرویش را می کشد و دندان های تق تقی اش را قورت می دهد . عین قصه حسن یوسف که کبوتر ها پوست می انداختند و مهربان می شدند این یکی هم پوست می اندازد . چادر گلدارازروی سرش می افتد و عینک گنده آفتابی اش خنده دار می شود .
مادربزرگم است . صبح سر بزنگاه رسیده ومن رادر حال بازی کردن با مجسمه های سر طاقچه دستگیر کرده ودلش ریخته است . من اماعین خیالم نبوده ، نگاهش کرده ام و لبخند زده ام ، درست عین پری دریایی کوچک که جانورهای جزیره دوره اش کرده باشند ، شتر ها از دستش نان بخورند و کبوترهای شیشه ای دور سرش بچرخند . بعد البته مثل همیشه دندان قروچه کرده و سر پدربزرگ داد زده که بی حواس است و بعد تند تند مجسمه هایش را چپانده توی قفس آخر طاقچه که دست من و بابا بزرگ بهشان نرسد . من اما می توانم بروم روی مبل سرمه ای زیر مخملی واز آن جا دستم را دراز کنم و مجسمه دختر خالداررا بکشم و بردارم وبیاورم روی زمین وبرایش یک خال دیگر بگذارم ؛ کاری که بابابزرگم نمی تواند ، چون توی دستش سیم است و توی سیم کلی آب است که وقتی برودتوی تنش مریضی اش را می کشد . برای همین هم هست که راه نمی رود ، چون می خواهد مریضی نفهمد که راه رفتن بلد است . می خواهد مریضی زشت وبد و خطر ناک دست از سرش بردارد ، دست از سر کچل و مهربان و کوچکش که می گذارد روی دامنم و بعد برایم قصه حسن یوسف وآه و تلخون می گوید وآه می کشد ووقتی می گوییم از آقای آه می ترسم ، قول می دهد که حالا حالاها به سراغم نیاید .
پنج ساله ام . گرگ بد گنده مرا خورده است ، بغلم کرده و بوسیده است و گریه هایم را با اشک شسته و هزار تا مجسمه توی دامنم گذاشته است . نشسته ام به بازی ، مجسمه دست شکسته دختر خیاط می شود مادربزرگم ، سگ گنده چینی می شود دوستم و پدر بزرگم هم آن مرد شتر سواری است که بچه شتر ها بازنجیر به پایش وصل شده اند ، عین خودش که زنجیری به پایش است ، به دستش ، به سرش که روز به روز بیشتر وصلش می کند به رختخواب ، موهایش را می کند و چشم های ریز ومهربانش را تنگ تر می بندد. همین هم هست که شتر را می گذارم روی میز گرد وخاک گرفته پذیرایی ، همان جایی که عکس فرخ لقا خانم ودایی جان بزرگ توی قاب لبخند می زنند وبعد دعا می کنم پدر بزرگم عکس شود ، خوشگل و چاق ومودار بماند و لبخند بزند، عین آقابالا ، پدرش که لباس تنگ و سفت پوشیده توی عکس و همین جوری شق ورق مانده و می ماند ، عین فرخ لقا خانم که توی عکس موی زرد دراز دارد وحالا پیر و چاق وبی موست ، یا مثل دایی مرده خودم . گمانم این ها را بلند بلند می گویم که دهن مادر بزرگ آن جورباز می ماند ، دارد سبزی پاک می کند و مثل همیشه سبزی ها را نشسته می خورد و هاج و واج نگاهم می کند . می گویم : « کاش شما هم عکس بشوی مثل این یکی که موهایت سیاه و منگوله منگوله است و ماتیک زدی ودندان واقعی داشتی ، یا آن یکی که پیرهن گلدار قشنگ داری و کفش تق تقی » که این دفعه خنده اش می گیرد وبا دست ها ی گلی اش بغلم می کند و توی گوشم قصه می گوید و لالایی می خواند که بخوابم . لابد نمی خواهد بفهمم که شب دایی می آید و بابابزرگ را روی تخت درازی می گذارد ومی برد و من دیگر نمی بینمش . نمی خواهد بفهمم شتر های چوبی زنجیر شان را با غیظ پاره می کنند و دوپا دارند ده تا دیگر هم قرض می کنند و هر کدام از سر یک طاقچه فرار می کنند وزنجیر شان هم می افتد توی سطل آشغال وخودشان تا ابد تنها می مانند . نمی خواهد بفهمم چاقوی دسته زردش می شود بیل باغچه و بعد ها یواشکی دور از چشم من ، با آن زمین را می کند وزارزار گریه می کند . نمی خواهد ببینم سبد قرمزه را انداخته توی انباری کنار لباس های قدیمی پدر بزرگ ورادیوی ترانزیستوری عتیقه اش و کتاب های خاک دارش و بعد هم رویشان شمدگلدار کشیده وروی شمد آجر گذاشته که باد نبردشان ...
پنج ساله ام ، نمی بینم ، نمی فهمم ، چون خیلی خوابم می آید و این اولین خاطره غمدارم است . همین هم هست که وقتی چرت می زنم روی شکم گرد و مهربانش ، توی سرم تلخون می دود که با حرامی ها بجنگد ، لباس درازدایه بد جنس را به دم قاطر چموشی گره بزند و بعد هم خسته اما شاد بیاید از راه های دور ودراز وبه قصر بزرگ ودرندشت از ما بهتران برسد و موهای سیاهش توی باد تکان بخورند و هفت تا کفش آهنی اش پاره شوند و هفت سال دنیا پیش چشمش تیره وتار شود تا بالاخره آقای آه به دادش برسد و بگذارد با روغن جادیی ، شوهر مرده اش را از خواب ده ساله بیدار کند .