برای زندگی

بیایید خودمان، خانواده هایمان و جهانمان را در کنار یکدیگر و با محبت بسازیم.

برای زندگی

بیایید خودمان، خانواده هایمان و جهانمان را در کنار یکدیگر و با محبت بسازیم.

برای زندگی

بسمه تعالی
می خواهیم با هم رشد کنیم. بیایید به هم کمک کنیم بهتر شویم و تابعیت بیشتری از عقل و عشق داشته باشیم تا هوس هایمان.

دیدگاه و نظراتتان را در میان بگذارید.

لطفا به سایر وبلاگ هایمان سر بزنید:
- دنیای ما (http://donyayema.blog.ir)
- برای زندگی ( http://donyayema2.blog.ir )
- علم و اندیشه (http://donyayema3.blog.ir )
- در خدمت انسان (http://mehre8.blog.ir )


آخرین نظرات
  • ۱۲ مهر ۹۵، ۲۲:۳۲ - فاطمه نظری
    :(:

۱۰ مطلب با موضوع «محبت به فرزند» ثبت شده است


 «خدا رحمت را از دل شما کنده، من درباره ی شما چه می توانم بکنم.» این جمله را در جواب کسانی می گفت که می گفتند:

«ما هرگز فرزندانمان را نمی بوسیم، اما شما حتی در نماز هم حسنین را می بوسید»

/////////////////

نماز ظهر بود. رکعت چندم، خاطرم نیست. به سجده رفتیم، خیلی طولانی شد. هر چه ذکر گفتیم سر از سجده بر نداشت. سابقه نداشت اینقدر سجده را طول دهد. حوصله ام تنگ آمد، سر از سجدده بر داشتم... حسن و حسین روی دوش پیامبر بازی می کردند، صبر کرد تا از دوشش پایین آمدند، سپس سر از سجده بر داشت.

                                                             

چه کسی متفاوت تر از من در لبنانی که رسم بر این بود وقتی پسری در خانه آب می خواهد مادر به دخترش بگوید بلند شو برای برادرت آب بیاور! چنین چیزی در ذهن من خطور هم نمی کرد و هیچ معنایی نداشت. بابا همیشه می گفت اگر روزی  شرایط من جوری باشد که آن قدر فقیر باشم که بتوانم یکی از شما را به مدرسه بفرستم آن یک نفر حوراست نه صدری یا حمید!

من در خانه ای بزرگ می شدم که پدرم به مهمان تعارف نمی کرد خانه بیاید مگر این که قبل از آن با مادرم مشورت کرده باشد. با این کارش بارها مهمان های لبنانی اش را آزرده خاطر یا شگفت زده کرده بود. این که «برای دعوت آن ها به خانه از زنش اجازه می گیرد!»

من در خانه ای بزرگ می شدم که در آن هیچ مردی این اجازه را به خودش نمی داد کاری را که خودش می توانست بکند، از خواهرش، دخترش یا زنش بخواهد. 

یادم نمی رود! با مامان از خرید آمده بودیم

مدیر مدرسه ای در کلکته هندوستان، این نامه را  چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است:

والدین عزیز

امتحانات فرزندان شما به زودی آغاز می شود.

من می دانم شما چقدر اضطراب دارید که فرزندانتان بتوانند به خوبی از عهده امتحانات بر آیند.

اما لطفا در نظر داشته باشید که در بین این دانش آموزان یک هنرمند وجود دارد که نیازی به دانستن ریاضیات ندارد.

یک کارآفرین وجود دارد که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات انگلیسی ندارد.

یک موزیسین وجود دارد که کسب نمرات بالا در شیمی برایش اهمیتی ندارد.

یک ورزشکار وجود دارد که آمادگی بدنی و فیزیکی برایش بیش از درس فیزیک اهمیت دارد.

اگر فرزندتان نمرات بالایی کسب کرد عالی است. در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش را از او نگیرید.

به آنها بگویید

مشاهده ی کلیپ


خیلی زیباست. واقعا زیباست. حتما تا آخر ببینید. غیر قابل پیش بینیه.


خیلی از بچه ها شاید ترجیح میدن بچه ی گرگ و شیر و حیوانات درنده باشند.

بیاید پدر مادرای خوبی بشیم. می شه؟

رسول خدا (ص) فرمود: آیا به شما خبر دهم که بهترین مردان شما چه کسانی هستند؟ گفتیم : آری ای رسول خدا ! حضرت فرمود: بهترین مردان شما کسانی هستند  که پرهیزکار، پاکیزه، دارای دستانی بخشنده و با سخاوت، از طرف پدر و مادر پاکیزه نژاد باشد، نیکی کننده به پدر و مادرش باشد و خانواده اش را مجبور نکند که به دیگری پناه برد.

 

منبع:

منبع: وسائل الشّیعه الی تحصیل مسائل الشّریعه، برگزیده ی فارسی- عربی، جهاد با نفس/ ترجمه ی کتاب جهاد النفس وسائل الشّیعه/ مؤلف حرّ عاملی (ره)؛ مترجم علی افراسیابی/ قم/ نهاوندی/ چ 8/ 1385/ باب استحباب یافتن اخلاق نیکو و ذکر تعدادی از آن ها / [ص57]


یک تحویلداربانک میگفت

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .

ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!

ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿم؟!

ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !

ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !

رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧج دیدﻩ ای داشت،

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ

روزی پسرکی ظرف  امانتی همسایه را می شکند. مادر با جارو دنبالش می کند و بچه را محکم می زند ولی به یکی دوبار کتک زدن اکتفا نمی کند. در تمام این مدت کودک فرار نکرده و هر چند لحظه یک بار،  بیشتر به مادر می چسبد.

 همسایه ها به کودک می گویند: «خب بچه فرار کن تا مامانت آروم بشه». اما او همان جا می ماند و  کتک می خورد وگریه می کند ولی دامان مادر را رها نمی کند. پس از چند لحظه دیگر کتک نمی خورد ولی همچنان با تمام توان ، خود را به مادر می چسباند. چنان می گرید که دامان مادر حسابی خیس می شود. همسایه ها از همدیگر می پرسیدند: « چرا این بچه فرار نکرد؟»


آخر کجا می توانست برود که آغوشی مهربانتر برایش وجود داشته باشد؟!


مادر او را به آرامی در آغوش می گیرد و نوازش می کند تا گریه اش بند می آید. ولی ناگهان صدای گریه ی مادر، همه را متعجب می سازد. این بار پسرک  با نوازش صورت مادر سعی می کرد "مامانی"اش را آرام کند.

گرگ [1]

شرمین نادری

پنج ساله ام ، توی خانه قدیمی مادر بزرگ ایستاده ام و گرگ آمده که بخوردم . گرگم اما دندان ندارد ، دندانش مصنوعی است و عادت دارد برایم تق تق به هم بزندشان . گرگم پنجول هم ندارد و دستش همان دست تپل و خنده داری است که به زور ، روغن ماهی توی حلقم می ریزد و موهای فردارم را شانه می زند و موقع خرابکاری پشت دستی خواب بلد است . دارم به این ها فکر میکنم که می شنوم گرگ می گوید : « اگر بازبروی سراغ مجسمه های طاقچه ، خودم می خورمت ، همان طور که مادربزرگت را خوردم » بعد چاقویش را نشان می دهد ، چاقوی زشت دسته زردی که انداخته توی سبد پلاستیکی قرمز والان است که در بیاورد وتکه تکه ام کند . چشمم سیاهی می رود . دستم را می گذارم روی دلم واشک از روی گونه ام می لغزد که گرگ دستپاچه می شود .