برای زندگی

بیایید خودمان، خانواده هایمان و جهانمان را در کنار یکدیگر و با محبت بسازیم.

برای زندگی

بیایید خودمان، خانواده هایمان و جهانمان را در کنار یکدیگر و با محبت بسازیم.

برای زندگی

بسمه تعالی
می خواهیم با هم رشد کنیم. بیایید به هم کمک کنیم بهتر شویم و تابعیت بیشتری از عقل و عشق داشته باشیم تا هوس هایمان.

دیدگاه و نظراتتان را در میان بگذارید.

لطفا به سایر وبلاگ هایمان سر بزنید:
- دنیای ما (http://donyayema.blog.ir)
- برای زندگی ( http://donyayema2.blog.ir )
- علم و اندیشه (http://donyayema3.blog.ir )
- در خدمت انسان (http://mehre8.blog.ir )


آخرین نظرات
  • ۱۲ مهر ۹۵، ۲۲:۳۲ - فاطمه نظری
    :(:

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است



در تابستان سال 56 که به اتفاق خانواده آقای بهشتی به مشهد مشرف شده بودیم صبح یکی از روزها قرار بود به پارک جهت گردش و تفریح برویم و آن موقع هم خیلی عرف نبود روحانیون با زن و فرزند به پارک بروند . من زودتر آماده شده در حیاط مشغول قدم زدن بودم که زنگ خانه به صدا درآمد . در را باز کردم شهید باهنر را دیدم که سراغ آقای بهشتی را می گرفتند آقای بهشتی هم که آماده خروج از منزل بودند پس از لحظاتی دم در رسیدند . آقای باهنر پس از حال و احوال به آقای بهشتی گفتند ما با دوستانمان از جمله آقای طبسی ، آقای هاشمی نژاد و آقای خامنه ای دور هم نشسته بودیم و راجع به مسائل نهضت صحبت می کردیم که گفتند شما هم در مشهد هستید دوستان به من گفتند همین الان برو و آقای بهشتی را هم به جمع ما ملحق کن تا در حضور ایشان بحث ادامه پیدا کند و حالا هم من آمده ام و عرض می کنم که عجله کنید دوستان منتظر شما هستند . آقای بهشتی تقویمشان را از جیبشان درآوردند و با خونسردی خاصی به آقای باهنر گفتند فردا ساعت 10 صبح خوب است !


یک تحویلداربانک میگفت

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .

ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!

ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿم؟!

ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !

ﮔﻔﺘﻢ:فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !

رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧج دیدﻩ ای داشت،

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ

ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻧﺰﺩ ﻋﺎﻟﻤﻲ ﺁﻣﺪ ﻭﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ :

ﻣﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻢ ﺳﻨﻲ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻨﻊ ﻛﻨﻢ، ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻡ ﭼﻴﺴﺖ؟

ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻴﺰ ﻛﻮﺯﻩ ﺍﻱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻛﻮﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻣﻌﻴﻨﻲ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰﺍﺯ ﻛﻮﺯﻩ ﻧﺮﻳﺰﺩ . ﻭﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻫﻲ ﻛﻨﺪ ﻭﺍﮔﺮ ﺷﻴﺮ ﺭﺍ ﺭﻳﺨﺖ ﺟﻠﻮﻱ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻛﺘﻚ ﺑﺰﻧﺪ .

ﺟﻮﺍﻥ ﻧﻴﺰ ﺷﻴﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪﺭﺳﺎﻧﺪ . ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺮﻳﺨﺖ.

ﻭﻗﺘﻲ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﺩﻳﺪﻱ؟


من هیچ وقت اعتقاد نداشتم تو برای این که مرا به دنیا آورده ای، بدهی ای نسبت به من داری. تو در  هر لحظه از دوران بارداری ات مختار بودی مرا بکشی (به قول امروزی ها سقط کنی)، ولی نه ماه رنج را  تحمل کردی تا سالم به دنیا بیایم. چیزهایی خوردی که دوست نداشتی و کارهایی کردی که یک  انسان در شرایط عادی حتی یک دقیقه اش را تحمل نمی کند. حتی اگر روزی از به دنیا آمدنم ناراضی  باشم، اختیار از دنیا رفتن را دارم (به قول امروزی ها خودکشی). به هر حال اگر در آمدنم به دنیا  اختیاری نداشتم (که آن هم معلوم نیست)، برای ساختن آینده ام اختیار دارم، نمی خواهم دیگران را آزار  دهم. نمی خواهم باری به دوش دیگران باشم.

تو را خیلی دوست دارم. تو و پدرم مهمترین داشته هایم در این جهان هستید. گاهی فکر می کنم به  خاطر کمک ها و هدایت های کم نظیرتان در دوران مختلف زندگی ام، به شما علاقه دارم. اما مطمئنم  چیزی بالاتر از این مسائل است. با این حال هنوز هم به درستی و تام و تمام نمی دانم معنی علاقه،  دوست داشتن و عشق چیست.

روزی پسرکی ظرف  امانتی همسایه را می شکند. مادر با جارو دنبالش می کند و بچه را محکم می زند ولی به یکی دوبار کتک زدن اکتفا نمی کند. در تمام این مدت کودک فرار نکرده و هر چند لحظه یک بار،  بیشتر به مادر می چسبد.

 همسایه ها به کودک می گویند: «خب بچه فرار کن تا مامانت آروم بشه». اما او همان جا می ماند و  کتک می خورد وگریه می کند ولی دامان مادر را رها نمی کند. پس از چند لحظه دیگر کتک نمی خورد ولی همچنان با تمام توان ، خود را به مادر می چسباند. چنان می گرید که دامان مادر حسابی خیس می شود. همسایه ها از همدیگر می پرسیدند: « چرا این بچه فرار نکرد؟»


آخر کجا می توانست برود که آغوشی مهربانتر برایش وجود داشته باشد؟!


مادر او را به آرامی در آغوش می گیرد و نوازش می کند تا گریه اش بند می آید. ولی ناگهان صدای گریه ی مادر، همه را متعجب می سازد. این بار پسرک  با نوازش صورت مادر سعی می کرد "مامانی"اش را آرام کند.

گرگ [1]

شرمین نادری

پنج ساله ام ، توی خانه قدیمی مادر بزرگ ایستاده ام و گرگ آمده که بخوردم . گرگم اما دندان ندارد ، دندانش مصنوعی است و عادت دارد برایم تق تق به هم بزندشان . گرگم پنجول هم ندارد و دستش همان دست تپل و خنده داری است که به زور ، روغن ماهی توی حلقم می ریزد و موهای فردارم را شانه می زند و موقع خرابکاری پشت دستی خواب بلد است . دارم به این ها فکر میکنم که می شنوم گرگ می گوید : « اگر بازبروی سراغ مجسمه های طاقچه ، خودم می خورمت ، همان طور که مادربزرگت را خوردم » بعد چاقویش را نشان می دهد ، چاقوی زشت دسته زردی که انداخته توی سبد پلاستیکی قرمز والان است که در بیاورد وتکه تکه ام کند . چشمم سیاهی می رود . دستم را می گذارم روی دلم واشک از روی گونه ام می لغزد که گرگ دستپاچه می شود .